داستان غایت خداوندگاری ِ بشر ناکام است

و من خالی ام از این حس پُرمته ای

سردم است در این گرمای چهل و چند درجه ای، حالم بد است دارم تمام این حجم های عمودی را عق می زنم روی سنگفرش خیابان ها،دلم گیر می کند لای تایر اتوبوس های  سراوان_اصفهان و سرم تیر می کشد مثل سیگار پدر بزرگم، تیر می کشد، باد می کند و مثل بادبادکی از دست کودکی گستاخ رها می شود توی بی نهایت آسمان و سنگ ِلای تیر و کمان یک کودک نا شکیب خمینی شهری سرم را می ترکاند.

حالا منگ منگ شده ام  آنقدر که حتی دیگر به چرس و حشیش و کراک احتیاجی نیست منگ در ماتی تصویر کوبیستی ِ این زن های فاحشه ی کو چولوی دوشنبه بازار .آنقدر به آنها رشک می برم که شکمم را آبستن حادثه های بی عصمت می پندارم

من آبستنم هنوز

من درد می کشم هنوز

ویار دارم من هنوز

هنوز

هنوز